داستان ( یک شاخه گل )

شاخه گل را که خرید شروع کرد به دویدن توی پیاده رو. هیچ یک از رهگذرانی که از کنار پیرمرد می گذشتند متوجه دویدن او نمی شدند، چون تنها پیرمرد حس می کرد که می دود در حالی که فقط کمی سریع تر از معمول قدم برمی داشت. شاخه گل را در حالی که توی دستش تاب می داد و می چرخاند، بویید. شامه اش خیلی قوی نبود. احساس کرد

که گل هیچ بویی نمی دهد.

ـ گلی دماغش از من تیزتره. خصوصا که وقتی بوی گل سرخ در میون باشه.

پیرمرد اندکی دیگر بر سرعت قدم هایش افزود. موهای جلوی سرش به کلی ریخته بود و پوست سرخ و صاف سرش از میان جمعیت قابل تشخیص بود.

ـ سابقه نداشت که گلی اینقد بی محلی کنه. قبلاً که دعوامون می شد ...

لبخندی موذیانه زد.

ـ و مثه بچه ها قهر می کردیم، بعد از سه روز یا حداکثر چهار روز زنگ می زد و یه بهانه ای می آورد که بیا، ناودون شکسته درستش کن، پیرمرد.

تازه ظهر شده بود و پیاده رو کم کم داشت خلوت می شد. چند تا مغازه هم تابلوی «بسته» را پشت شیشه شان انداخته بودند.

ـ اشکال نداره ... عوضش چشمش که به این گل بیفته ذوق می کنه. ای بابا مگه ما پیرمرد، پیرزنا چقد جون داریم، چقد طاقت داریم که بخواهیم با هم قهر کنیم.

لبش را تر کرد و لبخندی زد. همان طور که می رفت و گل را با احتیاط حمل می کرد، سر و وضعش را هم مرتب کرد. ابروهای پرپشتش را به یک طرف خواباند. موهای پشت سرش را صاف کرد. یک لحظه فکر کرد که گل سرخ را هم روی جیب بغل کتش بزند تا بیش از قبل آراسته شود. اما با خودش گفت: «نه این طوری فکر می کنه این گُلُو برای قشنگ کردن خودم گرفتم.»

دوباره گل را چرخاند.

دست توی جیبش کرد. دنبال شانه گشت. دستش به یک تکه کاغذ خورد. فکر کرد پولی ست که صبح گم کرده بود. لبخندی زد و کاغذ را بیرون کشید. لبش را گزید.

ـ این عباس میوه فروش، هم عجب آدمیه. بعد از شیش ماه که پول منو برگردونده گذاشته توی پاکت. مگه من بچه م که پولم رو گم کنم.

به یاد اسکناسی افتاد که صبح گم کرده بود. دوباره لبش را گزید. پاکت را مچاله کرد و خواست پرتش کند توی جوی آب. مکثی کرد.

ـ هر چیز که خوار آید

روزی به کار آید.

دوباره پاکت را صاف کرد و توی جیب کتش گذاشت. پیاده رو خلوت تر از قبل شده بود. مدتی بود که دیگر تاکسی سوار نمی شد. اگر چه پیر شده بود اما هنوز هم مثل یک جوان تندرست بود ...

مغازه های پرزرق و برق و سوپرمارکت ها جای خود را به تعمیرگاهها و مغازه های کوچک تر دادند. سر و صدای اتومبیل و موتورسیکلت کمتر به گوش می رسید. پیرمرد توی دلش حرف هایی که باید می زد را آماده می کرد. در آن فرصت کوتاه باز هم داشت تمرین می کرد، می ترسید. مثل داستان های تلویزیون و رادیو که دیده و شنیده بود می ترسید جلوی گلی زبانش بند بیاید و نتواند چیزی بگوید. توی یک کوچه باریک تر پیچید. سایه دیوارها روی هم افتاده بود و اگر چه پیرمرد از توی کوچه، خورشید را بالای سرش می دید اما سایه ها تمام کوچه را پوشانده بودند. پیرمرد کتش را صاف و مرتب کرد. کفش هایش را هم توی خانه عزت، رفیق قدیمی اش واکس زده بود. کوچه تمام شد. یک ردیف خانه کنار هم روبه روی دهانه کوچه آشکار شد. سر ظهر بود و همه جا کاملاً خلوت. پیرمرد، هیجان داشت ولی نمی دانست برای چه.

ـ ای بابا نمی خوای که بری خواستگاری، رفته، حالا تو می خوای این گُلُو بدی بهش.

از رفتن باز ایستاد.

ـ یعنی این گُلُو از من قبول می کنه. نکنه این بار واقعا نخواد آشتی کنه. بد جوری که ناراحت بود.

اضطراب و هیجان پیرمرد بیشتر شد. دوباره راه افتاد. اما احساس دویدن نمی کرد.

ـ بله، این دفعه واقعا ناراحت بود. کمی فکر کرد.

ـ یا مسئله خیلی بی اهمیت بوده مثل همیشه، یا من خیلی کم حواس شدم. به هر حال فراموش کردم جر و بحث سر چی بود.

دوباره فکر کرد.

ـ فکر کنم راجع به اون تکه زمین توی دهات اختلاف داشتیم ... ولی نه اون که مال چند وقت پیش بود که بحث کردیم و من رفتم خونه عزت و گلی بعد از دو روز زنگ زد که بیا لامپ سالون سوخته عوضش کن.

نفهمید کی رسید جلوی در خانه. هول شد، خواست برگردد.

ـ صبر کن پیرمرد. تکلیف خودتو روشن کن.

دوباره گل را بویید و بویی حس نکرد.

موهای پشت سرش را صاف کرد. انگشتش را گذاشت روی زنگ، و فورا چند قدم عقب گذاشت. می دانست که گلی عادت دارد از پشت پنجره نگاه کند ببیند کی پشت در است.

خبری نشد. پیرمرد اضطراب داشت. دوباره زنگ در را زد و کمی عقب رفت و به پرده چشم دوخت. یک بار دیگر هم زنگ در را زد. داشت ناامید می شد.

ـ حتما از گوشه پرده، دیده منم، نمی خواد درو واز کنه. می خواد روی منو کم کنه. با ناامیدی یک بار دیگر هم زنگ زد.

خودش را سرزنش کرد.

ـ پیرمرد چرا اینقدر تند رفتی. فکر کردی اگه ببینتت یکهو می دوه و درو وا می کنه؟

کنار دیوار نشست. نمی دانست که چرا نشست اما دلش می خواست همانجا بماند. دوست نداشت به خانه عزت برگردد.

ـ اونقدر می مونم تا درو وا کنه و بام آشتی کنه، ... ما که با هم قهر نیستیم.

یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود. پیرمرد گل را توی دستش می چرخاند. در حین چرخیدن یکی از گلبرگ هایش جدا شد. پیرمرد در حالی که به دیوار خانه اش تکیه داده و گردنش را توی کتش فرو کرده بود، آهی کشید. کوچه خلوت خلوت بود. موقع خواب بعدازظهرش رسیده بود.

گل توی دستش کم کم داشت طراوتش را از دست می داد. پیرمرد خواست گل را توی جیبش بگذارد.

ـ نه، این طوری مچاله می شه. حیفه.

پاکت را از جیبش در آورد. انگشتانش را داخل آن کرد و گل را درون آن گذاشت و بدون اینکه روی گل فشار بیاورد، در پاکت را بست و کنارش روی زمین گذاشت. دیوار از باران چند روز پیش هنوز سرد بود و کمی نم داشت. پیرمرد به فکر فرو رفت. می خواست به یاد آورد که این جنجال آخری سر چه بود و آیا واقعا مقصر بود. اما هر چه با خودش کلنجار رفت، یادش نیامد. کمی عصبی شده بود.

صدای چرخشِ در پیرمرد را از دریای افکارش بیرون کشید. فورا برخاست و در مدتی کوتاه و در حالی که دست و پایش را گم کرده بود سعی کرد خودش را مرتب کند. کسی بیرون نیامد و تنها صدای گلی به گوش پیرمرد رسید.

ـ این منوچهرم پیداش نشد ... چقد سرم درد می کنه ... حیف که خودم بلد نیستم ... این منوچهرم که رفته پیداش نیس. بابا قهر ما که قهر نیس. ورداشته سیم تلفن رو به سیم زنگ در وصل کرده ... نه زنگ در کار می کنه، نه تلفن ... ای وای ... سرم ... این پیرمرد خیلی کینه ایه.

پیرمرد که ساکت و منتظر به چارچوب در خیره شده بود، بیشتر هول شد. فکر کرد «داره منو می گه. می گه قهر ما که قهر نیس. ... پس چرا درو به روم باز نکرد. حتما پشیمون شده ... ولی نه گلی که می ناله زنگ در خرابه ... تلفنم خرابه ... پس برای همین تلفون نکرده.»

پیرمرد توی همین فکرها بود که پیرزنی با روسری سیاه و موهای سفیدی که از زیر آن بیرون زده بود به کوچه سرک کشید. پیرمرد ساکت اما هیجان زده بود.

ـ تو اینجایی ...

و بقیه حرفش را خورد.

پیرمرد سکوت کرد. نمی دانست چه بگوید.

پیرزن سر تا پای پیرمرد را برانداز کرد.

ـ اومدی آشتی.

پیرمرد باز سکوت کرد.

ـ این چیه تو دستت. پستچی هستی.

و خندید.

پیرمرد که از سکوت خودش خسته شده بود رو به پیرزن، حرف او را تأکید کرد.

ـ اِ ... پستچی هسی. بده ببینم چیه؟

پیرمرد در حالی که مردد بود، پاکت را به سمت گلی دراز کرد.

ـ ولی اینکه نه آدرس داره نه تمبر و نه مهر.

و کنارش را پاره کرد.

گل سرخ نیمه پلاسیده را بیرون کشید. جا خورد. پیرمرد لبخند زد. گلی رو به پیرمرد کرد و با لبخند پیرمرد، او هم لبخند زد.

گلی، گل را بویید.

ـ ولی اینکه بو نمی ده.

رنگ پیرمرد عوض شد اما سعی کرد لبخندش محو نشود.

هر دو سکوت کردند.

پیرزن به حرف آمد.

ـ ببینم، منوچهر اگه آشتی هستیم پس چرا حرف نمی زنی.

پیرزن ادامه داد: «البته به شرطی که این بار سیم تلفن رو با زنگ در قاطی نکنی. نمی خوایی یه حرفی بزنی؟»

پیرمرد توی ذهنش دنبال یک جمله مناسب گشت و عاقبت گفت: «تو می دونی ... سر چی بحثمون شد؟»

پیرزن من منی کرد.

ـ نه یادم نیس.

هر دو خندیدند.

ـ ولی تقصیر تو بود!

ـ نه تقصیر تو بود!

این بار به جای قهر هر دو خندیدند.


تور ترکیه - تور مشهد - تور مالزی - تور تایلند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد